چهارشنبه , ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
Next article
حاجی جمالی: روز جهانی مساجد، روز محکومیت جنایات رژیم صهیونیستی است
Previous article
پایگاه خبری اریسمان نیوز ضمن گرامیداشت سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، برای نخستین بار تصاویر مربوط به دوران اسارت جناب آقای حاج رحمت الله صفدری تنها آزاده سرافراز اریسمانی در اردوگاه های رژیم بعث عراق منتشر و در اختیار خوانندگان گرامی قرار می دهد. همچنین مطلبی تحت عنوان «روزنه ای برای نجات» حاوی زندگینامه و خاطره ای جالب از این آزاده سرافراز اریسمانی که با قلم شیوا و فصیح جناب آقای دکتر علیرضا غلامی نگاشته شده است، در ذیل تصاویر مذکور به رشته تحریر در آمده که قدر مسلم می تواند همه ما را بیش از پیش با حال و هوای دوران اسارت و مقاومت جانانه سفیران پرافتخار کشورمان در برایر فشارها و شکنجه های بی امان نظامیان بعثی آشنا سازد.
* تصاویر حضور رحمت الله صفدری در اردوگاه های رژیم بعث عراق
– ردیف ایستاده نفر دوم از راست
– ردیف ایستاده نفر اول از راست
– ردیف ایستاده نفر اول از راست
– ردیف ایستاده نفر دوم از راست
– ردیف ایستاده نفر سوم از راست
* * * * *
«روزنه ای برای نجات» (بر اساس خاطره ای از آزاده حاج رحمت الله صفدری)
نوروز یک هزار و سیصد و چهل و چهار فرا رسید، آسمان اشک شوق خود را بر سر و روی طبیعت می افشاند در صبحدم روز هفتم کودکی پا به عرصه گیتی نهاد که شور و شعف را در بین اهل خانه دو چندان کرد، نام او را رحمت الله نهادند، دوران کودکی را همانند هم سن و سال های خود در کوچه پس کوچه های خاکی اریسمان فارغ از همه ی هیاهو و آنچه که تقدیر و سرنوشت در کمین او نشسته است، گذراند. در سن هفت سالگی راهی مدرسه شد تا سال پنجم را در آنجا سپری کرد، برای ادامه ی تحصیل راهی شهر بادرود گشت و بعد از اتمام دوره ی راهنمایی، روانه ی دبیرستان دستغیب شد، کلاس دوم دبیرستان بود که حال و هوای جبهه او را بی قرار نمود، درس و مشق را رها کرد و به جای قلم، تفنگ و به جای مدرسه سنگر جبهه را انتخاب نمود، در عملیات محرم در تاریخ ۱/ ۹/ ۱۳۶۱ در منطقه دهلران به اسارت نیروهای بعثی درآمد، در آن عملیاتی که اکثر هم رزمان او جام شهادت را نوشیدند و برخی هم رنج اسارت را برگزیدند. دوران اسارت این آزاده ی عزیز، یک ماه در وزارت دفاع، دو ماه در زندان ابوالغریب، تقریباً یک سال در اردوگاه الانبار، دو ماه در اردوگاه موصل شماره یک و به مدت شش سال و نیم در اردوگاه موصل شماره دو و دو ماه هم در اردوگاه موصل شماره سه سپری شد، علی رغم تحمل تمام رنج ها و سختی ها که نوشتن آن ها « مثنوی هفتاد من کاغذ » شود. در تاریخ ۱/ ۶/ ۱۳۶۹ بعد از هشت سال غربت به آغوش گرم خانواده بازگشت، بعد از رهایی دوباره به فراگیری علم و دانش روی آورد و موفق به اخذ لیسانس مدیریت دولتی گردید و سرانجام بعد از سال ها خدمت به همشهریان در سال ۱۳۸۹ با سمت رئیس اداره ی تامین اجتماعی بادرود به افتخار بازنشستگی نائل آمد و هم اکنون در کنار خانواده ی خود به آرامی و بی دغدغه، زندگی خود را می گذراند. ماه خرداد که فرا می رسد، غم عالم روی سینه ام سنگینی می کند، ماری که از دوران اسارت و غربت بر روی قلبم چنبره زده است سر بر می دارد و شروع به نیش زدن می کند، خاطرات تلخ آن روزها را فرایاد می آورد، آن روزهایی که با هم رزمان میدان جنگ و دوستان دوران اسارت در محوطه ی اردوگاه قدم می زدیم تا کارهای شخصی خودمان را راست و ریس کنیم، هر کس برای خود پرنده ی خیالش را در آسمان اردوگاه به پرواز در می آورد یکی به فکر زن و بچه اش بودو ساعت ها به عکس دخترش خیره می شد یکی مادر پیر و کمر خمیده اش را در نظر مجسم می کرد دیگری نامه ی پدرش را در دست می گرفت ، بارها می خواند آن را می بوسید و در جیب می گذاشت چه بگویم که فکرها و اندیشه ها متفاوت بود، خلاصه از مدت زمان تعیین شده برای استراحت در محدوده ی بیرون از آن مکان که هنوز هم بعد از چندین سال زبانم یارای آن را ندارد که نام آن را بیان کنم ، باقی مانده بود که نگهبان فریاد کنان دستور داد خیلی سریع به داخل آسایشگاه بروید البته فقط اسم آن آسایشگاه بود آنانی که بهترین دوران جوانی شان را در این گونه جایها بوده اند می دانند من چه می گویم باید به آن رنجگاه ، قتلگاه می گفتند نه « آسایشگاه ». ما هم بی خبر از همه چیز طبق روال گذشته امر نگهبان را اطاعت کردیم ، هنگامی که می خواستیم به درون آسایشگاه برویم ، یک دفعه دیدیم اطراف اردوگاه به وسیله ی نیروهای مسلح عراقی محاصره شد همه مات و مبهوت به همدیگر نگاه میکردیم ، هر کدام از بچه ها از این کار عراقی ها تجزیه وتحلیلی داشتند ولی هیچ کس واقعیت موضوع را نمی دانست فقط حدس و گمانها بر اساس ظاهر حکم می کرد که مسئله ای اتفاق افتاده است ، ساعاتی به این طریق سپری شد ولی شواهد حکایت از آن می کرد که موضوع مهمی رخ داده که قضیه این همه غیر عادی جلوه می کند ،تا این که یکی از نگهبانان عراقی که اتفاقاً شیعه هم بود، مسئله رحلت حضرت امام (ره) را مطرح کرد اولش فکر می کردیم دارد شوخی و مزاح می کند چون اصلاً کسی باور نمی کرد ، تصور چنین موضوعی در غربت و اسارت خیلی سخت بود، مگر ما این همه سالها را به چه امیدی در این سیاه چالها سپری کرده بودیم، روزی که به ایران عزیزمان برگردیم و از نزدیک چهره ی منور حضرت امام (ره) را ببینیم ولی مثل این که گل امید وآرزوی ما درگرمای طاقت فرسای «الرمادیه»داشت پرپر می شد، خورشید کم کم می خواست چهره ی درخشان خود را جمع کند ، غروب فرا رسید، غروبی سخت غم انگیز ، غروب غربتی که سالیان زیادی از آن می گذرد ولی حاضر به فراموش شدن نمی باشد ، شب لباس سیاه رنگ خود را بر محوطه ی اردوگاه پوشانید ، همه مغموم و نگران ، نکند قضیه راست باشد تا اینکه لحظه ای که هنوز به آن فکر می کنم بغض گلویم را می فشارد ، فرا رسید ، تلویزیون عراق خبر رحلت حضرت امام (ره) را پخش نمود ، همه جا را غبار غم و اندوه فرا گرفت اشک در چشمان حلقه زد ، بعضی ها از شدت ناراحتی سرها را به دیوار می کوبیدند بچه ها همدیگر را در آغوش می گرفتند و می گفتند :« دیدی ، چگونه یتیم شدیم ، آخر ما هفت ، هشت سال است که پدرمان را ندیده ایم. » فضای اردوگاه را با یاد و خاطراتی ازتجسم حضرت امام(ره) عطر آگین کرده بودند ، یکی از بچه ها گفت :« ای کاش در وطن بودیم ، لباس سیاه می پوشیدیم و برای رهبرمان جانانه عزاداری می کردیم » ، ولی آنجا که لباس سیاه پیدا نمی شد ، اصلاً لباسی آنچنانی نداشتیم که بدنمان را بپوشانیم چه برسد به لباس سیاه و عزاداری ، ناگهان یکی از اسرا هیجان زده گفت:« تقدیر را ببین ، قدیمی ها می گفتند هیچ یک از کار خداوند بدون مصلحت نیست » ادامه داد و گفت :« یادتان هست که سه روز پیش فرمانده ی اردوگاه از انبار بازدید کرد دستور داد که لباس خشن زمستانی را به ما تحویل دادند ، حالا چقدر بجاست که همگی این بلوز سبز رنگ خشن زمستانی را به نشانه ی عزاداری بر تن کنیم .» در آن روز گرم که انسان از شدت حرارت به سختی می توانست نفس بکشد همه ی بچه ها لباس زمستانی پوشیدند ، خدا می داند چقدر شرایط هوا نامساعد بود ، فقط ساختمان « الرمادی » و« الانبار» شاهد این ماجرا هایی از این نوع بوده اند ، خاطرات واقعی را آنها ثبت و ضبط کرده اند ای کاش این ساختمانهای ساخته شده از سنگ و سیمان زبان داشتند و ناگفته هایی از این اسرا می گفتند که مو بر اندام بدخواهان نظام راست شود ، سرتان را به درد نیاورم ما آن روز عزاداری کردیم ولی نوع عزاداری ما با آنچه که در جاهای دیگر مرسوم بود فرق داشت معمولاً در مراسم عزاداری بازماندگان و مصیبت زدگان ، های های گریه می کنند به سر خود می زنند ، صورتها را می خراشند ، لباسها را پاره می کنند موها را چنگ می زنند ، اما ما هیچ یک از این کارها را نکردیم ، پنچ روز سکوت مطلق کردیم ، سکوتی که رژیم عراق با ضرب باتوم و انواع شکنجه ها نتوانسته بود ما را به آن مجبور کند ، لباسها را پاره نکردیم چون نیازی به پاره کردن نبود ، بعضی از آنها آنقدر پاره و مندرس بود که چهل وصله شده بودند این لباس کذایی را از تن درآوردیم و لباس به اصطلاح نو زمستانی را پوشیدیم پنج روز ، روزه ی مستحبی گرفتیم ، عزاداری ما با یک نوع سکوت و به آرامی انجام می گرفت ، البته در این سکوت ما یک دنیا حرف بود ، رازی سر به مهر ، عشق و علاقه ای به رهبرمان نهفته شده بود ، ما سینه زنی و سخنرانی نکردیم که فراتر از قانون اردوگاه با ما رفتار شود ، با این نوع کارهایمان خوف و ترس در دل دشمن بعثی بیشتر شد ، خشم و غضب سراپای وجود آنها را گرفته بود ، دقیقاً چیزی شد که ما می خواستیم به آرزوهای خودمان رسیده بودیم ، عزاداری با سکوت و یکرنگی لباس که حکایت از یکرنگی درون اسرا می کرد ، آنها را درست حسابی کفری کرده بودیم ، روز ششم افسر عراقی وارد اردوگاه شد با فرمان او سوت گروهبان به صدا در آمد ، دستور داد تمام اسرا به خط شوند این بار از قضیه خبر داشتیم و منتظر عواقب و مجازات کارهایمان بودیم ، شخصی که همیشه سر دسته ی مخالفت با عراقی ها را بر عهده داشت و به او «موزین» می گفتند از عقب صف به جلو نزد سرگرد برده شد از او پرسیدند انگیزه ی این کار شما چیست ، در این هوای گرم پوشیدن لباس ضخیم زمستانی چه معنی دارد چرا این ادا و اطوار ها را در می آورید چرا خودتان و ما را به دردسر می اندازید هنوز حرفهای او تمام نشده بود که (موزین) گفت : « داریم سوگواری می کنیم» ، سرباز عراقی که وظیفه مترجمی را بر عهده داشت معنی سوگواری را نفهمید پرسید: این کلمه یعنی چه ؟ گفت :« معنی مصیبت زده می دهد» ، سرگرد متوجه معنی این کلمه شد با چشمک اشاره کرد تا آن شخص را روانه ی زندان کنند ، چند هم به دلیل توهین نکردن به حضرت امام (ره)و تعدادی به علت نتراشیدن محاسن ، جمعاً ۱۹ نفر را راهی زندان کردند ، همگی را در چهار سلول جای دادند سلولی که برای یک نفر هم مناسب و کافی نبود ، چه برسد به چهار پنج نفر ، ما پنج نفر در یک سلول قرار گرفتیم ، گرمای سلول ، تشنگی ، حرارت زیاد و کمبود اکسیژن ما را به مرگ نزدیک می کرد ، بچه ها شروع به سر و صدا کردند اما جوابی شنیده نمی شد، هر لحظه مرگ را در جلو چشمانمان به تصویر می کشیدیم ، با مرگ یک گام بیشتر فاصله نداشتیم ، بوی آن را حس می کردیم ، ناگهان یکی از اسرا چشمش به روزنه ی کوچکی افتاد ، روزنه ای که در حالت عادی قابل رویت نبود گویا جوشکار فراموش کرده بود آنجا را مسدود کند ، شاید هم تقدیر چنین رقم خورده بود ، به نوبت بینی خودمان را برای لحظه ای کوتاه کنار آن قرار می دادیم تا اندکی مرگ را به تأخیر بیندازیم، الان که دارم آن خاطره را مرور می کنم با تجسم آن منظره با خود می گویم ، یک روزنه ای به اندازه ی نوک مداد چگونه جان چند نفر را از مرگ حتمی نجات داد البته یکی دو نفر از دوستان بی هوش شدند که با سرو صدای بقیه ، عراقی ها مجبور شدند ما را از سلول بیرون بیاورند ، با سختی و مشکلات زیاد آنها را به هوش آوردیم دوباره زندگی عادی را شروع کردیم با پذیرایی عراقی ها با کابل های آمریکایی و اسرائیلی و باتوم روسی که بدن اسرا را همچنان نوازش می کرد.
۱۳۹۸/۰۵/۱۴
۱۳۹۸/۰۵/۰۲
۱۳۹۸/۰۴/۳۱
۱۳۹۸/۰۴/۲۵
مدیر مسئول :
میثم جعفری
09132624539
پشتیبانی فنی :
محسن صباحی
09139627106
ایمیل سایت :
فاکس :
03154312370
درود بر آزاده سرافراز وطن و کهن دیاری عزیز سلام بر سالهای صبوری سلام بر نمادتحمل سختی وغربت سلام بر حاج رحمت الله صفدری که به حق بسان نگینی بر دل کهن دیار می درخشد.زبان از وصف تحمل رنج های این ابر مرد قاصر است وکلک سر بریده را نیز توانایی توصیف نیست به حق کلمات در انتقال معنای این همه تحمل ناتوانند. بیاییم قدر بدانیم ودو صد چندان احترام بگذاریم بر این ذخایر عظیم وخادمین عزیز .فقط در پایان می توانم بگویم حاج رحمت الله عزیز خدا قوت وامیدوام در سایه الطاف خفیه حداوند تبارک وتعالی مستدام باشید وسرافراز