دوشنبه , ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
Next article
Previous article
علیرضا شفیعی فرهنگی فعال و پرتلاش اریسمانی که به تازگی با دریافت جایزه از جشنواره جلوه های معلمی، به عنوان یکی از ۱۳ معلم فداکار کشور انتخاب شده است، در گفت و گو با روزنامه ایران به بیان خاطرات و دلایل انتخاب خود در این زمینه پرداخته است که شرح کامل آن را در ادامه از نظر می گذرانید.
این معلم نمونه ۲۶ سال است قاصدک آرزوی دانش آموزان محروم و بی سرپرست را راهی آسمان می کند
نجات جان مصدومان حادثه تصادف، امید بخشیدن به یک دانش آموز بیمار قلبی و نجات یک دانش آموز از مرگ تنها گوشهای از درس بزرگ معلم فداکاری است که ۲۶ سال عاشقانه در راه علم آموزی به کودکان محروم و بیسرپرست تلاش کرد.جشنواره جلوههای معلمی فرصتی بود تا از سالها تلاش علیرضا شفیعی اریسمانی در راه تعلیم و تربیت دانش آموزان مناطق محروم نطنز و نجات جان دانش آموزی از مرگ قدردانی شود.
هنوز هم با خاطرات روزهای سخت و طاقت فرسایی که برای درس خواندن تحمل میکرد زندگی میکند. روزهایی که در کنار درس خواندن باید به پدر در کار مزرعه کمک میکرد و برای رسیدن به جایگاهی که امروز در آن قرار گرفته است تلاش کند. روزی که برای نخستین بار در کنار تخته سیاه مقابل دانش آموزان ایستاد. روزی را به خاطر آورد که در پاسخ به معلم کلاس پنجم ابتدایی وقتی از او پرسید میخواهد در آینده چه کاره شود با صدای بلند گفت میخواهم معلم شوم تا بتوانم به دانش آموزان محروم خدمت کنم.
علیرضا شفیعی اریسمانی یکی از ۱۳ معلم برگزیده دومین جشنواره جلوههای معلمی کشور میگوید: نخستین روز از خرداد سال ۵۰ در یک خانواده روستایی به دنیا آمدم. ۶ خواهر و برادر بودیم که همراه با پدر و مادر در روستای اریسمان در منطقه بادرود زندگی میکردیم. روستای اریسمان ۷ هزار سال قدمت دارد و نخستین کورههای ذوب مس و آهن جهان در این روستا کشف شده است. پدرم کارمند راه آهن بود و در کنار آن کشاورزی میکرد و من و برادرانم به او در کار مزرعه کمک میکردیم. زندگی در منطقه محروم و درس خواندن در کنار کار در مزرعه روزهای سختی را برای من رقم زد ولی معتقدم اگر آن سختیها و محرومیتها نبود هیچگاه به جایی که امروز در آن قرار دارم نمیرسیدم. همه خواهرها و برادرهایم تحصیلکرده هستند و در آموزش و پرورش مشغول به کار نیستند و پدرمان با وجود آنکه سواد زیادی نداشت اما همیشه به تحصیل ما اهمیت میداد.
سالی که برای کنکور آماده میشدم هیچگاه از من نخواست به او در کار مزرعه کمک کنم و وقتی مادرم اعتراض میکرد که چرا از پسرها کمک نمیگیری میگفت نمیخواهم به خاطر کمک به من در مزرعه از هدفی که برای آن سالهاست تلاش میکنند باز بمانند.
آرزویی که رنگ واقعیت گرفت
معلم نمونه سال ۹۴ با یادآوری روزی که در کلاس درس پاسخ جالبی به سؤال معلم که در آینده میخواهید چه کاره شوید داد گفت: معلم کلاس پنجم ابتدایی ما بسیار خشن و بداخلاق بود و بچهها را بشدت تنبیه میکرد. روزهای پایانی سال تحصیلی وقتی از بچههای کلاس میپرسید میخواهید در آینده چه کاره شوید بسیاری از بچهها مهندسی، پزشکی و خلبانی را به عنوان شغل آینده اعلام میکردند. وقتی نوبت به من شد سرم را پایین انداختم و گفتم میخواهم معلم شوم. آقا معلم با تعجب به من نگاه کرد و گفت شاگردان کلاس که نسبت به تو نمرات ضعیف تری گرفتهاند میخواهند در آینده دکتر و مهندس شوند اما چرا با وجود شاگرد ممتاز بودن کلاس میخواهی معلم شوی؟ تصمیم گرفتم حرفی را که مدتها بود در دلم مانده بود بزنم اما میترسیدم. از معلم خواستم تا شلنگی را که در دست داشت کنار بگذارد و قول بدهد مرا تنبیه نکند. معلم لبخندی زد و گفت با خیال راحت حرفت را بزن. گفتم میخواهم معلم شوم تا یک روز اگر پسر شما شاگرد من شد او را تنبیه کنم تا با این کار تنبیهات شما را تلافی کنم. این حرف من چند سال بعد به واقعیت تبدیل شد. سال ۱۳۷۰ وقتی نخستین روز مهرماه برای تدریس وارد کلاس اول راهنمایی شدم با دیدن دانش آموزی که شیطنت میکرد و درس نمیخواند متوجه شباهت نام خانوادگی او با معلم کلاس پنجم خود که من را تنبیه میکرد شدم. از او درباره شغل پدرش پرسیدم و وقتی گفت پدرم معلم است مطمئن شدم این دانش آموز پسر همان معلم است. با لبخند از او خواستم به دلیل بیانضباطی فردا با پدرش به مدرسه بیاید. روز بعد وقتی در دفتر مدرسه نشسته بودم آن دانش آموز با پدرش وارد دفتر شد. با دیدن معلم سالهای نوجوانی ام به احترام او برخاستم. از من درباره بیانضباطی پسرش پرسید و من با لبخند گفتم میخواهم به دلیل بیانضباطی پسرتان او را تنبیه کنم. از شنیدن این جمله متعجب شد. خاطرات کلاس پنجم را برایش بازگو کردم و آقا معلم بلافاصله مرا شناخت و درحالی که اشک میریخت مرا در آغوش گرفت. لحظه بسیار شیرینی بود.سالها ازآن زمان میگذشت. به این باور رسیده ام که معلمی شغل نیست. معلمی عشق و ایثار میخواهد و کسی که از این دو فاکتور محروم باشد نمیتواند درس ایثار و فداکاری را به نسلهای آینده بیاموزد.
خدمت به دانش آموزان محروم
مدرسه شبانه روزی شهید بهشتی نخستین مدرسهای بود که برای تدریس به آنجا رفتم و بهترین دوران زندگی ام در ۱۰ سالی که در این مدرسه همراه با دانش آموزان بیسرپرست و محروم بودم سپری شد. شبانه روز در کنار دانش آموزانی بودم که از بسیاری از امکانات زندگی محروم بودند و در کنار تدریس گاهی اوقات برای آنها آشپزی میکردم یا کلاسهای فوق العاده برگزار میکردم و شبها همسفره آنها میشدم و به درد دل آنها گوش میدادم. سادگی و صمیمیت در چهره آفتاب سوخته شان موج میزد و با وجود آنکه فاصله مدرسه تا خانه مان ۲۵ کیلومتر بود ولی دوست داشتم شبانه روز در کنار ۱۵۰ دانش آموز این مدرسه باشم. بسیاری از آنها امروز مدارج بالای علمی را پشت سر گذاشتهاند و در پستهای مهم دولتی و سیاسی مشغول به کار هستند. پس از ۱۰ سال مدتی به عنوان معلم در کاشان تدریس کردم و پس از آن برای تدریس به روستاهای منطقه بادرود بازگشتم و تدریس را در مدارس روستایی ادامه دادم. در این سالها همیشه تلاش کردم در کنار معلمی برای دانش آموزان مثل یک دوست باشم و تا آنجا که میتوانم مشکلات آنها را حل کنم. یک بار یکی از دوستان روانشناسم وقتی به مدرسه شبانه روزی ما آمد لحظه خداحافظی گفت من تاکنون معلم بچه ندیده بودم. او توضیح داد تو معلمی هستی که با بچهها مثل خودشان رفتار میکنی و به همین دلیل در دل همه آنها جا داری. بسیاری از این دانش آموزان بچههای روستاهای محروم منطقه بودند که به دلیل نبودن مدرسه باید در مدرسه شبانه روزی تحصیل میکردند و عصر چهارشنبه به خانه هایشان باز میگشتند و صبح شنبه دوباره به مدرسه میآمدند. شبها کلاسهای تقویتی برایشان برگزار میکردم تا اگر در درسی مشکل دارند آن را برطرف کنند.
فرشته نجات
غروب یکی از روزهای پاییزی وقتی همراه همسر و پسرم سوار بر ماشین در جاده اردستان به اریسمان در حرکت بودیم ناگهان کامیونی که از ما سبقت گرفته بود چند متر جلوتر از جاده منحرف و به داخل درهای سقوط کرد. در آن ساعت جاده خلوت بود و خودرویی عبور نمیکرد. هوا تاریک بود و بلافاصله برای کمک به سرنشینان کامیون به لبه پرتگاه رفتم و نور چراغهای ماشین را به طرف محلی که کامیون در آنجا سقوط کرده بود قرار دادم. با توجه به اینکه مربی امداد و نجات هلال احمر هم بودم برای کمک به دو سرنشین کامیون که داخل اتاقک گرفتار شده بودند داخل دره رفتم. گازوئیل از باک کامیون نشت می کرد و هر لحظه امکان انفجار وجود داشت. در آن لحظات فقط به نجات دو مرد جوانی که مجروح شده بودند فکر میکردم. با تلاش زیاد آنها را بیرون کشیدم و چند دقیقه بعد از تماس همسرم با پلیس و هلال احمر چند اکیپ نیروهای امدادی در محل حادثه حاضر شدند و مجروحان را به بیمارستان منتقل کردند.علیرضا شفیعی با مرور خاطره شیرینی که باعث شده بود امید به زندگی را به یک دانش آموز بیمار بازگرداند گفت: در مدرسه شبانه روزی دانش آموزی داشتم که ساکن یکی از روستاهای محروم نطنز بود. به دلیل بیماری قلبی روحیه اش را از دست داده بود. کسی از بیماری او مطلع نبود و یکی از روزها که گریه میکرد موضوع را به من گفت. سعی کردم روحیه او را تغییر بدهم و هر روز با او جلسه مشاوره برگزار میکردم و تلاش کردم تا امید به زندگی را در او افزایش دهم. بعد از ۴ ماه با شروع تعطیلات عید نوروز از من خداحافظی کرد و حلالیت گرفت. گفت در ایام تعطیلات برای عمل قلب به بیمارستان خواهد رفت و شاید هیچگاه بازنگردد. بعداز پایان تعطیلات و شروع مدارس هر روز منتظر بازگشت او بودم. غیبت چند روزه اش مرا بشدت نگران کرد تا اینکه ۲۱ فروردین همراه خانواده اش درحالی که دسته گل بزرگی در دست داشت وارد مدرسه شد. او را در آغوش گرفتم از خانواده اش وضعیت سلامتی او را جویا شدم. برادر بزرگ او گفت: هفته اول تعطیلات نوروزی برای عمل جراحی قلب برادرم به بیمارستان رفتیم اما پزشکان بعد از انجام آزمایشهای مختلف با تعجب به ما گفتند که وضعیت قلب برادرم بسیار خوب است و نیازی به عمل جراحی ندارد. آنها از تغییر وضعیت قلب برادرم متعجب بودند و وقتی از او سؤال کردند برادرم ماجرای مشاورههای روانشناسی شما را برای پزشکان تعریف کرد. آنها گفتند اثری که این مشاورهها در سلامت قلب داشته است از عهده پزشکان متخصص قلب خارج است و باید از معلم او قدردانی کنید.وی ادامه داد: یک بار در حیاط مدرسه وقتی دانش آموزان یک کلاس مشغول ورزش بودند یکی از آنها با توپ بسکتبال شوت محکمی زد و این توپ به سر دانش آموز لاغر و نحیفی اصابت کرد. شدت این ضربه به حدی بود که باعث بیهوشی و قطع شدن تنفس او شد. همه ترسیده بودند. در آن لحظات فقط از خدا خواستم تا به من کمک کند. با یادآوری آموزشهای امداد و نجاتی که دیده بودم بلافاصله با آرنج ضربهای به شکم او زدم چند ثانیه بعد نفس کشید. بلافاصله با کمک مدیر مدرسه او را به بیمارستان منتقل کردیم. لطف خدا بود که توانستیم او را از مرگ نجات دهیم.
۱۳۹۸/۰۵/۱۴
۱۳۹۸/۰۵/۱۴
۱۳۹۸/۰۵/۰۸
۱۳۹۸/۰۵/۰۸
مدیر مسئول :
میثم جعفری
09132624539
پشتیبانی فنی :
محسن صباحی
09139627106
ایمیل سایت :
فاکس :
03154312370